آزادي خرمشهر
مسجد جامع خرمشهر، قلب شهر بود كه ميتپيد و تا بود مظهر ماندن و استقامت بود. مسجد جامع خرمشهر، مادري بود كه فرزندان خويش را زير بال و پر گرفته بود و در بيپناهي پناه داده بود و تا بود مظهر ماندن و استقامت بود و آنگاه نيز كه خرمشهر به اشغال متجاوزان درآمد و مدافعان ناگزير شدند كه به آن سوي شط خرمشهر كوچ كنند باز هم مسجد جامع، مظهر همه آن آرزوهايي بود كه جز در پازپسگيري شهر برآورده نميشد. مسجد جامع، همه خرمشهر بود.
روز سوم خرداد بود. شهر تهران حسابي درتب و تاب جنگ بود. در هر كوي و برزن، از بلندگوها صداي مارش نظامي به گوش ميرسيد. مردم در حين انجام كارهاي روزمره، حواسشون به بلندگوها بود تا اگر آژير وضعيت قرمز به صدا در اومد، فوري به نزديكترين جان پناهها، كه همه جا تعبيه شده بود، پناه ببرند. من شب قبلش پرواز بودم. و اون روز هم، زمان استراحتم بود. براي انجام كاري از پايگاه بيرون اومدم. هنوز به ميدان آزادي نرسيده بودم كه ناگهان راديوي ماشين برنامه عادي خودش رو قطع كرد و خبر از يك حمله بزرگ داد.
طبق معمول، با شنيدن خبر حمله رزمندگان، تصميم گرفتم به پايگاه برم. يه حسي به من ميگفت اين يكي بايد خيلي مهم باشه. هميشه يك دست لباس پرواز و ماسك اكسيژن و... كه از ملزومات پروازي است، تو ماشين داشتم. وارد ميدان آزادي كه شدم، با راهبندان طولاني مواجه شدم، كه البته بيشتر به خاطر تردد آمبولانسهاي حامل مجروحين جنگي از فرودگاه بود. با مشاهده آمبولانسها ديگه صد در صد مطمئن شدم مربوط به همين حملهاي هست كه راديو اعلام كرد.